۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

سمساریِ سر کوچه

یکی‌ دو روز بود این چشم ما عیب کرده بودو اذیت میکرد، کار ما هم که به مانیتور ذل زدنه از صبح تا شب و اگه چشت سالم نباشه اوضاع خرابه. خلاصه امروز بیدار شدم دیدم هم چنان چشمم قرمزه. بعد کارم تصمیم گرفتم برم یه دکتری نشونش بدم. حالا کو دکتر، Family Doctor رو که قربونش برم، یه آقای ایرونی که تو ۵ شهر مختلف کار می‌کنه او‌ هر روز هفته هم یک جا ست. حالا اگه شانست بگیر روزی عیبت گل کنه که آقا شهر شما تشریف داشته باشنو وقت داشته باشنو از پای تلفن نتونن برات نسخه بپیچن میتونی‌ بری به دیدنشون. اگه نه هم که حتی رو به قبله هم باشی‌ یه چند روزی باید صبر کنی‌ تا نوبتت بشه. دکترو که بی‌خیال شدم دنبال یک walkin clinic گشتم، یه جایی پیدا کردم ۲۴ ساعته که تقریبا ۲۰ دقیقه فاصله داشت. چاره‌ای نبود، کارو زود تعطیل کردمو رفتیم پیش دکتر. شانس اوردم خلوت بود، دکتر یه براندازی کرد‌و یه قطره داد که استفاده کنم. کل ماجرا یه یک ساعتی‌ طول کشیدو بعدش رفتم دارومو بگیرم. نسخمو دادمو به یه خانم اونم گفت یه یک ربعی طول میکش. این یه ربع غنیمت بود که یک دوری بزنم تو این داروخونه.

تو این آمریکا ماشالا از آب هم شده میخوان کره بگیرن. به هر بهانه ای شده یه خرجی میذارن رو دستت. تو بخشهای مختلف دارو خونه راه میرفتم برام جالب اومد اجناسی که داره.ما که نفهمیدیم سمساریِ اینجا یا داروخونه. یه قسمتش که شرابو آبجو داشت، بعد تبدیل شد به غذای‌ سگ و گربه فروشی، یه طرفش هم لاستیک دوچرخه می فروخت که رو sale هم بود. اون ور هم ضد یخ داشتو روغن موتور، چند هفته دیگه هم که اینجا Halloween یه قسمت شم لباسو وسایل مربوط به اونو می فروخت.همینطوری یه چند تا عکسی‌ گرفتم. خلاصه داورو آماده کرد‌و با یک کاتالوگی که ۲ ساعت طول میکشه بخونیش داد دست من. یه قطره چشم بود اندازه هویج، ۳۵$ ناقابل.

اینم چندتا عکس از سمساری سر کوچه


قسمت عرق و شراب داروخونه.

قسمت سگ و گربه.


قسمت لوازم زاپاس دوچرخه.

ضدیخ فروشی.


Halloween


اینم از 35 دولار قطره چشم ناقابل به قد یک هویج.

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

سه سال بعد


اگه میدونستم در روزی که از ایران خارج شدم این اتفاقات خواهد افتاد، دل کندن از آ خاک برام خیلی‌ سخت تر بود.

سه سال گذشت. روز ژوئن ۲۰، ۲۰۰۶ رسیدم کانادا. مثل برقو باد گذشت...

آنچه گذشت:

۱-ورد به تورونتو و شک فرهنگی

۲- ورود به دانشگاه و شروع زندگی‌ تنها

۳-ازدواج بردارم در آمریکا.

۴-کار کردن در IBM

۵-دیدار مجدد والدین

۶-بردن کارت سبز آمریکا و رفتن به US برای یه سک سک کوچیک

۷-گرفتن کار در شرکت مایکروسافت.

۸-سفر به آمریکا برای ارائه مقاله

۹-تمام کردن مدرک Ms.

۱۰-بازگشت به خونه(ایران) بعد از ۲ سال،

۱۱-ازدواج برادرم در ایران.

۱۲-رفتن به آمریکا برای شروع کار در مایکروسافت.

۱۳-تنهایی

۱۴-و اما امروز:

امروز، دقیقا بعده این سه سال، Happy Anniversary، باید خوشحال باشم و با لبخند شیرینی این همه سختی هارو جشن بگیرم...

اما تو چشمام اشکه، مثل یه زخم می مونه که تازه سر باز کرده. تازه فهمیدم کجام و چه چیزهایی رو جا گذاشتمو اومدم. دلم تنگه.


صورتش از ذهنم خارج نمی‌شه، انگار خواهرمو می بینم، نگاه کم سوء چشمهایش تا اعماق وجودم رخنه کرده، تنها چند ثانیه دیگه بیشتر نمونده، نگاهش به آسمونه و انگار خدای خودشو می بینه،، شاید می پرسه چرا؟ کجا بودی خدا تا حالا...؟ الان دیره ازت بیشتر انتظار داشتم،...حالا که اومدی تا اینجا روی زمین، من میرم اما تو بمون ،بمون و ببین برادرامو، بمون و ببین خواهرامو، نذار خون من پای مال بشه، بمون و ازشون مراقبت کن... از تو انتظار دارم.



امروز روز یه هفته از اعلام نتایج انتخابات دهم ریاست جمهوری اسلامی ایران میگذره. یه هفتست مردم تو خیابونا ریختن و صداشونو به نشونه اعتراض به مردم دنیا می رسونن.

اما در جواب تنها تیرو باتومو کتک دیدن.

درود به شرف همشون که با دست خالی‌ پای ایمان و عقیدشون وایستادن.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه

یک روز کاری

نمیدونم چرا ما سحر خیز نشدیم، از زمانی‌ که یادمه همینطوری بود، شب ها بیدار تا دیر وقت، صبح ها بیدار شدن مثل گربه گیج!!
تو دوران دبیرستان همیشه قبل از شروع مدرسه باید صف می بستیم، ناظم می رفت اون بالا و از پشت میکروفون از جلو نظام می داد، بد یکی‌ قرآن می‌‌خوندو، اگه حوصله داشتن سرود ملی برامون میذاشتن. حالا اگه به موقع به صف نمی رسیدی، باید پشت در مدرسه می موندی، و منتظر ناظم می شدی که بیاد و به خدمتت برسه، اسم هم داشیتم ،تاخیریها !!! خلاصه ما همیشه قریب به اتفاق جزء همین تاخیریها بودیم.
دوران لیسانس هم فکر کنم یک بار نشد من کلاس ساعت ۸ صبحو سر وقت برم. استادها هم عادت کردبودن منو با تاخیر ببینن سر کلاس.
دوران Master`s هم که دیگه بدتر، کلاسها همه ظهر بود و ما هم دریغ نمی کردیم تا لنگه ظهر خواب بودیم هر روز. البته نا گفته نماند که همۀ این زمان در طول شب جبران می شد، تا ساعت ۳، ۴ صبح هم که شده ولی‌ کارو انجام میدادم.
الان هم که کار می کنم اوضاع از این قراره. حالا اسمشو شانس میخوایم بذاریم یا بد شانسی، این قضیۀ‌ خواب صبح، هم چنان مارو بی‌ بهره نگذاشته. Microsoft سیاستش اینجوریه که وقتی‌ پروژه رو بهت داد، دیگه کاری نداره که چه‌جوری انجامش میدی، مهم اینه که انجام بشه. حالا می‌خوای شب بیای‌ سر کار یا صبحِ کل سحر، فرقی‌ نداره. به قول خودشون Flex Time. حتی می تونی‌ سر کار نیای و از خونه کار کنی‌، ولی‌ کارو باید سر موقع تحویل بعدی.
ما هم طبقه عادت قدیم از خوابه صبح غافل نشدیم زمان بندی جوری شده که ناهارو صبحانه یکی‌ بشه :)
محیط کار هم جالبه، اکثریت قالب از ملیت هندی چینی‌ هستن، به ندرت آمریکایی‌ میبینی‌. ایرونی‌ هم خیلی‌ کم داره. فکر کنم توی کل مایکروسافت کلاً ۷۰، ۸۰ نفر بیشتر نباشن(با بحساب آوردن تمام آمریکای شمالی و اروپا).
روال کار جالبه، یه پروژه برات تعریف می‌کنن، باقیش با خودته که بری تحقیق کنی‌ و ته و توشو در بیاری. این هندیها برام جالبه کاراکتر‌شون، اولا زبانشون بد نیست به طور کل، هر چند لهجه غلیظ هندی دارن ولی‌ مفهومو راحت می رسونن. بعد هم بلا نسبت شما مس خر کار می‌کنن... از چینی‌‌ها بد تر. ولی‌ آدم‌های خوش مشربی هستن. فرهنگشون با ما خیلی‌ نزدیک، اینم به واسطه مناسبات دو کشور از دوران کهن هست، بارز‌ترین مثالش جنگ زمان افشاریان ایران با سلاطین گورکانی هنده.
تو طول یک روز کاری این بارز‌ترین مواردی که باهاشون سرو کله می زنی:
انبوه ایمیل ها، روزی حد عقل ۱۰۰عدد فقط توی تیم خودمون رد ‌و بدل می‌شه. حتی اگه به تو مربوط نباشه همه ایمیل هارو باید به دقت بخونی تا از ماجرا‌ خارج نباشی‌.
Meeting‌ها هست که باید حاضر بشی‌، گوش کنی‌ ، و ارائه نظر کنی‌ که لازمش مطالعه زیاد و به روز بودنه.
رفع اشکالات برنامهایی که نوشتی‌.
و از همه مهمتر حاضر شدن در جلسه ۱۵ دقیقی که هر روز آخر وقت تشکیل می‌شه برای گزارش کاری که در طول روز انجام دادی. این متد به اسم Scrum معروف هست. یه کم ناخوشایند به نظر می
رسه، مثل اقرار گرفتن می مونه، ولی‌ نتیجش جالبه، اینطوری کارها خیلی‌ سرو سامون می گیره.

به هر حال تجربه کاری جالبی اگه بخوایم قیاس کنم با سیستم ادارات و شرکت‌های داخل ایران. توی پست های بعدی سعی می کنم با جزئیات بیشتری مقایسشون کنم.

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

زندگی دوباره


من یک مهندس کامپیوتر هستم، حدود ربع قرن سن دارم. همیشه با خودم فکر کردم اگه یه روز می خواستی دوباره زندگیتو شروع کنی‌ چی‌ کار می کردی؟
همیشه دوست داشتم تجربه این ۲ نوع زندگیو داشته باشم، هر دوشون با زندگی‌ الانم خیلی‌ فرق دارن، حیف که آدم یک بار بیشتر به دنیا نمیاد و زمان گشته دیگه برنمیگرده،

اولیش اینه که دوست داشتم یک ورزشکار می بودم، یه ورزشکر که از راه ورزش زندگی‌ می‌کنه، بجای سر کار رفتن بره سر تمرین، بجای مساله حل کردن بدوه، بپره، نفس نفس بزنه تا وقتی‌ که انرژی تو تنش باقی‌ نمونه. و بعد‌ها مربی‌ بشه.
ورزش، کاریٍ که فکر نکنم هیچ موقع ازش خسته بشم، یادمه تو دوران دبستانو راهنمایی شب قبل روزها یی که ورزش داشتیم از ذوقو شوق خوابم نمیبرد، یک مربی‌ بسکتبال داشتم که هیچ موقع یدم نمیره، میگفت تو اگه ادامه بعدی بهترین بعضی‌ کنه بسکتباله ایران میشی‌، میدونست که ورزشهای دیگه هم می‌کنم، یه بار به شوخی‌ میگفت اگه فردا مهردادو تو تیم ملی فوتبال برزیل هم ببینم تعجب نمی کنم. اینست که همیشه برام جالبه بدونم چه میکشد اگر آان راهُ انتخاب می‌کردم !!!!
یکی‌ دیگش موسیقی هست، یه هنرمندی که از راه آهنگسازی و نوازندگی زندگیشو بگذرونه، دانشگاهِ هنر بره و تخصوص در یک سازِ خاص داشته باشه، شاگر داشته بشئو هنرشو به اونا انتقال بده.همیشه برا جالب بوده که صدای سازی مختلفو در بیارم، برای همین چندین سازو شروع کردم، پیانو، تار، گیتار، کمانچه، تمبک، کیبورد. یاد گرفتین ساز‌های متنوع بیشتر از خبره شدن در یک ساز برام اهمیت داشته و داره...

از اینایی که گفتم هیچ قصد تمجید یا به خود بالیدن ندارم، فقط برام این سوال که ????what if چه میشد اگه یکی‌ از این دو آدم دیگر می بودم؟ دوست داشتم مثل یک شخص سوم زندگیشونو تماشا کنم، باهاشون صحبت کنم تا ببینم تو کدوم شخصیت آدم مفیدتری هستم، کدوم زندگی‌ روحم رو ارضا می‌کنه، کدوم آدمو بیشتر دوست دارم.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

یک روز برفی


تجربه جالبی بود. یادمه از زمان دبیرستان همیشه می خواستم تجربشو داشته باشم. من رشته های ورزشی مختلفی امتحان کردم و حتی مدال هم ازشون دارم از جمله:
1- بسکتبال
2- واتر پولو
3-شنا
4-تنیس
5-پینگ پنگ
6-والیبال
7-بکس
8-دایدوجوکو
9-آمادگی جسمانی
10-هندبال
11-پرش ارتفاع
12-پرش طول و پرش سه گام
13-اسکیت
14-هاکی
15-ژیمناستیک
16-سوارکاری
17-اسکی
این آخری مثل کنه به جون ما افتاده بود دیر زمانی. بالاخره قسمت شد (آقا طلبید)
در یک جمله: هیجان همراه خطر
با دو تا از همکارام صبح زودِ آخر هفته رفتیم یکی ازresort های نزدیک Seattle به اسم Snoqualmie، پیست نسبتاً مناسبی بود برای شروع. من با Snowboard شروع کردمو غیر از یکی دوبار اول زمین خوردن واقعاً لذت بخش بود.

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

اقثصاد خراب آمریکا، مردم بی پناه

حدود 5-6 ماه هست که دنیا در یک رکود اقتصادی بی سابقه هست. این شرایط پیش زمینه یک سری تغییرات کلی در نظام سرمایه داری جهان به حساب میاد.
امروز صبح طبق معمول با هزار ادا و اصول و عشوه و ناز مشغول بیدار شدن بودم و داشتم emailهای کارو با موبایلم چک می کردم که یه دفعه برق از چشمهای خوابالودم پرید. یه چند وقت شایعه بود که Microsoft تصمیم داره تعداد کارمندهاشو کم کنه. یه email بود از Steve Ballmer مدیر عامل جدید ماکروسافت. نوشته بود که به علت شرایط بد اقتصادی و 11% کسری بودجه نسبت به سال گذشته، مایکروسافت تصمیم داره 5000 نفر از کارمندهاشو lay off کنه. این اخراجها از همین امروز هم شروع می شه با 1400 نفر!!! و این روند تا 18 ماه آینده ادامه خواهد داشت.
البته جای تعجبی نداره، چاره ای جز این ندارند. این وسط خدا به داد اونهایی که از نون خردن می افتند برسه. حالا فردا قراره توی یک جلسه با همه کارمندها صحبت کنه.
بیینیم چ می شه بالاخره. اینو می گذاریم به پا قدم آقای اوباما رئیس جمهور جدید آمریکا که دیروز کارشو شروع کرده بود.