۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

برای خودم

کوتاه و ساده می گم فقط برای خودم، شاید برای دیگران معنی نداشته باشه.
فردا می تونست یک روز متفارت باشه(هنوز هم می شه ولی... ، پر کردن این سه نقطه خیلی انرژی می خواد)
امروز به یکی از دوستام حسودیم شد، نه اینکه خدایی ناکرده بدشو بخوام، ولی دوست داشتم یک بار حس اونو تجربه کنم .
دوست داشتم بعضی مواقع منطقی فکر نمی کردم، بد هم نیست برای یک مدت تجربشو داشته باشم. زندگی کوتاست.
یک جایی می خوام برم ولی احساس می کنم مهمون ناخوده به حساب میام(ممکنم هست اینجوری نباشه ولی این حس مانع از قدم برداشتن من می شه).
غرور خوبه یا بد؟
من هرموقع یک تصمیم مهم می خوام بگیرم روی یک کاغذ می نویسم. یک ستون خوبها، یک ستون بدها و در پایان هم نتیجه.
این دفعه نتیجش عجیب در اومد. 90 درصد خوبها و 90 درصد بدها. یعنی به عبارتی یا می رسه نوک کوه و یا می افتی ته دره.
شما اگه جای من بودید چگونه تصمیم می گرفتید؟

آفیس ماکروسافت، شنبه ساعت 1:50 بامداد در یک شب برفی