۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

سه سال بعد


اگه میدونستم در روزی که از ایران خارج شدم این اتفاقات خواهد افتاد، دل کندن از آ خاک برام خیلی‌ سخت تر بود.

سه سال گذشت. روز ژوئن ۲۰، ۲۰۰۶ رسیدم کانادا. مثل برقو باد گذشت...

آنچه گذشت:

۱-ورد به تورونتو و شک فرهنگی

۲- ورود به دانشگاه و شروع زندگی‌ تنها

۳-ازدواج بردارم در آمریکا.

۴-کار کردن در IBM

۵-دیدار مجدد والدین

۶-بردن کارت سبز آمریکا و رفتن به US برای یه سک سک کوچیک

۷-گرفتن کار در شرکت مایکروسافت.

۸-سفر به آمریکا برای ارائه مقاله

۹-تمام کردن مدرک Ms.

۱۰-بازگشت به خونه(ایران) بعد از ۲ سال،

۱۱-ازدواج برادرم در ایران.

۱۲-رفتن به آمریکا برای شروع کار در مایکروسافت.

۱۳-تنهایی

۱۴-و اما امروز:

امروز، دقیقا بعده این سه سال، Happy Anniversary، باید خوشحال باشم و با لبخند شیرینی این همه سختی هارو جشن بگیرم...

اما تو چشمام اشکه، مثل یه زخم می مونه که تازه سر باز کرده. تازه فهمیدم کجام و چه چیزهایی رو جا گذاشتمو اومدم. دلم تنگه.


صورتش از ذهنم خارج نمی‌شه، انگار خواهرمو می بینم، نگاه کم سوء چشمهایش تا اعماق وجودم رخنه کرده، تنها چند ثانیه دیگه بیشتر نمونده، نگاهش به آسمونه و انگار خدای خودشو می بینه،، شاید می پرسه چرا؟ کجا بودی خدا تا حالا...؟ الان دیره ازت بیشتر انتظار داشتم،...حالا که اومدی تا اینجا روی زمین، من میرم اما تو بمون ،بمون و ببین برادرامو، بمون و ببین خواهرامو، نذار خون من پای مال بشه، بمون و ازشون مراقبت کن... از تو انتظار دارم.



امروز روز یه هفته از اعلام نتایج انتخابات دهم ریاست جمهوری اسلامی ایران میگذره. یه هفتست مردم تو خیابونا ریختن و صداشونو به نشونه اعتراض به مردم دنیا می رسونن.

اما در جواب تنها تیرو باتومو کتک دیدن.

درود به شرف همشون که با دست خالی‌ پای ایمان و عقیدشون وایستادن.

۲ نظر:

Ayda.kh گفت...

اشک میریزم و میدانم که این اشک ریختن من هیچ از درد اون مادر داغ دیده کم نمی‌کنه .... فکر می‌کنم همه کسایی‌ که تو ایران دارند با شجاعت ایستادگی میکنند و مبارزه خیلی‌ بیشتر از من حق زنده بودن و آزاد زندگی‌ کردن دارند ... که در راهش از جان مایه میگذارند ، خجالت میکشم....و فقط از خدا می‌خوام که حفظشون کند

yeki az aan hame...13 گفت...

برادر دیده و نادیده ی عزیز مهرداد، چقدر حرفه دلت به دلم نشست. چه نزدیک بود احساسم به حست... اشک... بغض... ساز... سر اومد زمستون... نه هیچ کدام کافی نیست... هیچ کدام حرف دل من نبود و نیست... حرف دل وطن است و عشق ... حرف دل، دل است که جایی خیلی دور و خیلی نزدیک جا مانده ... حرف منم که نماندم تا پا به پای مردمم بجنگم... حرف منم که تنهایشان گذاشتم آنجا که میتوانستم شمع کوچکی باشم برای آنان که میماند چون راهی برای رفتن نیست... برای آنان که میمانند چون پایشان بسته است... اما من نسیم شدم و گون را به حال خود گذاشتم ... من که میتوانستم بمانم و امیدی باشم گون پای در بند را... من مقصرم... و خدا... آن که این روزها فکر میکنم گریه ها کرده پا به پای منو تو ... نه ما نه ... پا به پای مادر ندا و سهراب... نه پا به پای آنان که فرزندانشان را در راه این آرمان مقدس دادند هیچ منو ما ای هم نشناختشان... و خدا...